عشق من
شخصی
درد عشق و دورى

زمانى که درد عشق و دورى را 
در چشمانم دید ، گفت :
سخن فلاسفه ى بزرگ را به خاطر آور :
** زندگى دمى بیش نیست **
پاسخ دادم :
آرى ، آرى ، آرى .....!!
اما ، همین دم 
چون ابدیتى پایید ......!!
هر آنگاه که .....
در ** انتظارِ یار ** گذشت .....!!



ارسال در تاريخ يكشنبه, ۶ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۲۰ ب.ظ توسط حمید رضا
یکشنبه چند روز گذشته از زمستون

از هفته دیگه رسما میرم تو فاز امتحانات و اولین امتحانم آز فیزیک البته نمره گزارشکارما کامل گرفتم و فقط نمره تستی و کتبیش مونده بگیرم تا اولین بیستما ثبت کنم

فردا هم باید یه جزوه فیزیک پزشکی حتما جور کنم مال خودم که ناقصه:(

جشن تولد دامادمون هم بد نبود اخه اخراش حال خودم خراب شد ولی اولاش خوب بود اون وسط که میخواستیم کیک بیاریم برق رفت همه به اون یکی میگفتند تو قطع کردی بعد معلوم شد برق چند تا خونه قطع شده بود که از اداره برق اومدند همون شب درست کردند ولی خیلی باحال بود تو تاریکی اینقدر مسخره بازی در اوردیم و نشد عکس کیک تولدا بگیرم ولی فکر کنم بقیه گرفتند اگر گرفتم ازشون اینجا میزارم 

فردا هم اخرین روز دانشگاهم و میرم پیشواز امتحاناتم 

الان هم تمرینات مدار الکترونیکما کامل کنم فردا بدم به استاد

فیلا بای :)



ارسال در تاريخ يكشنبه, ۶ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۱۷ ب.ظ توسط حمید رضا
آدمها

آدمها همدیگر را پیدا می کنند...
از فاصله های خیلی دور...
از ته نسبت های نداشته...
انگار جایی نوشته بود که اینها
باید کنار هم باشند!!!



ارسال در تاريخ جمعه, ۴ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۳۴ ب.ظ توسط حمید رضا
تنهایی مثل باران

تنهایی

مثلِ بارانِ پاییزی

وسوسه‌ی قدم‌زدن است در خیابان؛

که می‌روی، و باز می‌‌گردی؛ و تازه می‌فهمی:

خیس شده‌ای، تا مغزِ استخوان‌هات!



ارسال در تاريخ جمعه, ۴ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۳۳ ب.ظ توسط حمید رضا
آرامش

من برای رسیدن به آرامش

تنها به تکرار اسم تو بسنده خواهم کرد ...



ارسال در تاريخ چهارشنبه, ۲ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۴۰ ب.ظ توسط حمید رضا
بهشت یعنی

بهشت یعنی
یک موسیقی ملایم باشد
تو اینجا باشی
سرت روی پایم
دست راستم لای موهات
و دست چپم در حال نوشتن شعر
اما صبر کن،
من که چپ دست نیستم!
مهم نیست
تا آن روز تمرین می‌کنم
اولویت همیشه با موهای توست❤️



ارسال در تاريخ چهارشنبه, ۲ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۳۶ ب.ظ توسط حمید رضا
روز دوم زمستان سال 94

سلام به روی ماهت

خوش اومدی :)

خخخ با شما نبودم با خاصم بودم بهش خوش امد گفتم 

امروز دانشگاه بد نبود دو قسمت از یه درسما نداشتم با بچه ها که میخواستند از جزوه یکی از دخترا کپی بگیرند رفتم و اون چند صحفه را منم کپی گرفتم رفیقم وایساده بود میگفت می بینی چقدر نامردند به من میگفت جزوم کامل نیست و نمیخواست بدد منم خندم گرفته بود این بغل دستمونم چند تا دختر بودند یکیشون گفت اونیکه میگی دوست منه و خب نمیخواسته جزوه بدد رفیقم برگشت گفت هااا و بعد دیگه هیچی نگفتیم ولی رد که شدند رفتند اینقدر بهش خندیدم هعی بهش گفتم هیچی نگو حالا لطف کرده بهت جزوه داده هااا اینجوری ضایع شد 

از 19 هم امتحاناتم شروع میشد البته هفته دیگه هم باید برم دانشگاه 

فیزیک پزشکی هم خیلی دانشجوهای خوبی بودیم استاد چند تا سوال امتحانی را گفت البته نه دقیق ولی ادرس داد از کجا میاد و بیشتر بخونیم :)

هفته دیگه تولد دامادمون و ابجیم قرار اینجا تولد واسش بگیرد سوپرایزش کنیم پس با هم کیکشا میپزیم یادم نرد و کیک حواسما پرت نکند نخورمش البته فکر نکنم بتونم کیک بخورم من چی میخواستم بگم آهااااا عکس کیک را میزارم اینجا 

فعلا برم ادامه درس هام 



ارسال در تاريخ چهارشنبه, ۲ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۳۰ ب.ظ توسط حمید رضا
زندگــــــی  همین لحظه هاس

و چقــــــدر دیر می فهمیم 

که زندگــــــی 

همین روزهاییست که 

منتظــــر گذشتنش هســتیم . . .



ارسال در تاريخ سه شنبه, ۱ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۰۹ ب.ظ توسط حمید رضا
روز شمار

مثل تموم این ماه که همش را دکتر و بیمارستان بودم الان از دکتر میام خخخ دکتر میگه ضعیفم فرت فرت مریض میشم ولی فکر کنم مریضی منا دوست دارد فرت فرت سراغم میاد شایدم میگه بیا بریم یه جای خیلی خوب :)

تو درس از فیزیک دو تا هم گروه داشتم که خدا را شکر هیچکدوم نمیومدند و نوشتن گزارشکار به عهده خودم افتاده بود امروز استاد گفت یکیشون که حذفه ولی یکیشون اومده و جواب ازمایشا اورده بود که مریضه 

پرسیدم چی شده بوده که حالش خرابه استاد هم گفت سرطان گرفته اینگار

واقعا از ته دلم ناراحت شدم تو این روزا واسه این دوست من هم دعا کنید که خوب بشد و البته واسه همه مریض ها و همه کسایی که مریض هستند بعد از نمازتون دعا کنید و بین دعاهاتون فراموششون نکنید

مرگ هم نزدیکی هاس نه پیر میشناسد نه جووون .....



ارسال در تاريخ سه شنبه, ۱ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۰۷ ب.ظ توسط حمید رضا
کاش زندگی

<< کاش زندگی از آخر به اول بود !
پیر به دنیا می آمدیم،
آنگاه در رخداد یک عشق جوان میشدیم!
سپس کودکی معصوم میشدیم...
و در نیمه شبی،
با نوازش های مادر آرام می مردیم...>>



ارسال در تاريخ سه شنبه, ۱ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۰۰ ب.ظ توسط حمید رضا
.: blog Themes By Jamo Design :.
قالب های بلاگ بیان