عشق من
شخصی

ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻭ ﺳﺎﻋﺘﻬﺎ


ﺑﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﺮﺩﻡ. ﺷﺶ ﻭ ﺑﻴﺴﺖ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺻﺒﺢ ﺑﻮﺩ. ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺧﻮﺍﺑﻴﺪﻡ. ﺑﻌﺪ ﭘﺎﺷﺪﻡ. ﺑﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﺮﺩﻡ. ﺷﺶ ﻭ ﺑﻴﺴﺖ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺻﺒﺢ ﺑﻮﺩ. ﻓﻜﺮ ﻛﺮﺩﻡ: ﻫﻮﺍ ﻛﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺗﺎﺭﻳﻜﻪ, ﺣﺘﻤﺎﹰ ﺩﻓﻌﻪ ی ﺍﻭﻝ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺩﻳﺪﻩ ﺍﻡ, ﺧﻮﺍﺑﻴﺪﻡ. ﻭﻗﺘﻲ ﭘﺎﺷﺪﻡ ﻫﻮﺍ ﺭﻭﺷﻦ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﻲ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺷﺶ ﻭ ﺑﻴﺴﺖ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺻﺒﺢ ﺑﻮﺩ. ﺳﺮﺍﺳﻴﻤﻪ ﭘﺎ ﺷﺪﻡ, ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﻲ ﺷﺪ ﻛﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﻣﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ, ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭﻫﺎ ﻋﺎﺩﺕ ﻧﺪﺍﺷﺖ, ﻣﻦ ﻫﻢ ﺗﻮﻗﻊ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ...

ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ, ﺑﻌﻀﻲ ﻫﺎ ﻛﻨﺎﺭﻣﺎﻥ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻣﺜﻞ ﺳﺎﻋﺖ; ﻣﺮﺗﺐ، ﻫﻤﻴﺸﮕﻲ. ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺻﺒﻮﺭ ﺩﻭﺭﺕ ﻣﻲ ﭼﺮﺧﻨﺪ ﻛﻪ ﭼﺮﺧﻴﺪﻧﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺣﺲ ﻧﻤﻲ ﻛﻨﻲ, ﺑﻮﺩﻧﺸﺎﻥ ﺑﺮﺍﻳﺖ ﺑﻲ ﺍﻫﻤﻴﺖ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ, ﻫﻤﻴﻨﻄﻮﺭ ﺑﻲ ﺍﺩﻋﺎ ﻣﻲ ﭼﺮﺧﻨﺪ, ﺑﻲ ﺁﻧﻜﻪ ﺑﮕﻮﻳﻨﺪ ﺑﺎﻃﺮی ﺷﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ. ﺑﻌﺪ ﻳﻜﻬﻮ ﺭﻭﺷﻨﻲ ﺭﻭﺯ ﺧﺒﺮ ﻣﻲ ﺩﻫﺪ ﻛﻪ ﺍﻭ ﺩﻳﮕﺮ ﻧﻴﺴﺖ ...ﻗﺪﺭ ﺍﻳﻦ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺪﺍﻧﻴﻢ،
 ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺷﺶ ﻭ ﺑﻴﺴﺖ ﺩﻗﻴﻘﻪ... 



ارسال در تاريخ سه شنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۱:۲۳ ب.ظ توسط حمید رضا

نظرات (۳)

اخیی..چقد قشنگ بود....واقعا باید بیشتر قدر ادمای اطرافمونو بدونیم
۱۳ بهمن ۹۴، ۲۰:۴۲
پاسخ:
موافقم و ای کاش قبل از دیر شدن فکر ادمای اطرافمون باشیم تا نشد افسوس
یارب

عالی....
۱۳ بهمن ۹۴، ۲۰:۴۱
پاسخ:
سپاس داداش گلم 
خانوم زرافه
اینو یکی از دوستانم برام فرستاده بود واقعا دوست داشتنیه این متن ..

زندگی تون  پر از ساعت های زنده :)
۱۶ بهمن ۹۴، ۱۲:۲۲
پاسخ:
ممنون ساعت های زندگی شما پر از سلامتی و موفقیت :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
.: blog Themes By Jamo Design :.
قالب های بلاگ بیان