راستیتش هیچ حرفی برای نوشتن ندارم اما فقط هویجوری اومدم بنویسم یه کوچولو دلم گرفته چراشم نمیدونم فقط میدونم گرفته البته میدونم میگید تلمبه بزار تا دلت باز بشد قابل توجه تون گذاشتم اما باز نشد دله دیگه گاهی هم دوست دارد بگیرد همش که نباید شاد باشد والا :)
الان دو سه خطی نوشتم و پاکشون کردم همنجوری دارم چرت مینویسم میترسم بگی دیوونه شده ولی خداییش دیوونه هم شدم . چرا اون وقت ؟ خب بماند دیگه والا خخخخ
یه وبلاگ داشتم تو بلاگفا اسمشا گذاشته از همه جا از همه سو منم یه پا بابابزرگ شده بودم هعی چقدر خوب بود ولی بلاگفا دیگه مثل اون روزاش نیست خیلی بی ثبات شده چندباری در نظرم بوده خاطره هام بنویسم ولی همش یادم میرد
بهمن ماه البته خیلی سال ها پیش که من مدرسه میرفتم و دوم دبیرستان بودم و البته باید یه جورایی تصحیحش کنم سال اول دبیرستان تو اخرین امتحاناتم مریض شدم و اون روزا طبق نمره هر درس و معدل اون درس انتخاب واحد میکردند و من تو همون تو امتحان فیزیک و ریاضی با نمره پایین قبول شدم در حد یک صدم تا برسم به 12 و بروم رشته ریاضی و خب معدلم برای تجربی تویه درس هاش بالایه 18 بود و رفتم تجربی البته این سال دوم دبیرستانم داستان مفصلی دارد اما همینقدر بگم تو مدرسه جدید سال سوم نداشتیم و ما سال دومی ها یزرگ مدرسه بودیم و تو 22 بهمن تمام برنامه ها و کارهای مدرسه بین ما ها تقسیم شده بودو البته از بدشانشی من شده بود مامور مراقبت از گروه دانش اموزا تا اخر راهپیمایی باید شرکت میکردم و صف را مرتب نگه میداشتیم . چرا متاسفانه ؟؟؟؟؟؟؟؟
خب سال های ماقبلش ما تو صف بودیم و وسط راه تو کوچه انحرافی ها میزدیم به چاک ولی خب چون خودمون دو در باز بودیم کسی از صف نتونست در برد و خودمون هم تا اخر راهپیمایی بودیم البته اون سال بهترین و با حال ترین 22 بهمن ماه من بود
حالا خوبس حرفی نداشتم و این همه نوشتم :)