تو خود گویی سخنی بشنو از من
از این دل بی پناه من
در پشت ابرهای تیره هست نوری
امان از این ابرها که دل مرا هم گرفته اند
صدایی می اید و نمیدانم از کجاس
اما کمی ارامش می بخشد به پی پناهی من
نوشتن چه اسان به نظر می اید اما همان نوشتن هم سخت می اید بر من همی
قلم و خودکار را بز زمین نهم
حتی این کلیدهای کیبوردمم نیاید به کاری
آرامم در میان موج های سهمگین نه غمی نه حرفی نه کلامی
حتی ندارد دیگر نوشته هایم ریتمی
قافیه ها در جایی دور حتی دور از نوشته های من
با اینکه نیست مهی
ولی دیگر چشمان ندارد توان دیدنی
و این چنین است پایان و خاموشی
ارسال در تاريخ سه شنبه, ۲۶ بهمن ۱۴۰۰، ۰۶:۵۴ ب.ظ توسط حمید رضا
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.