خیلی وقته نبودم اصلا یادم رفته بود نوشتن و وبلاگ
الانم اصلا نمیدونم چی میخوام بنویسم فقط خواستم بنویسم گاهی لازم فقط بنویسی
دلیلی هم نمیخواد ..............
هجوم سایه ها فرا رسیده شب اعلام حکومت نظامی کرده همه جا را در قرق خودش گرفته من چه بسیار این لحظات تاریک و بی رنگی را دوست دارم پرده خواب بر چشمانم نشسته اما همچنان مقاومت میکنم از دست دادن این لحظات همانند سوزاندن زمان می ماند کاش زمان در همین لحظه میماند عقربه ها همچون سربازان تاریکی سد عظیمی بر گذر زمان میزدند
وقتی به این زمان ها میرسم یاد لحظات عجیبی میفتم که نمیدانم خوشی ها یا ناخوشی ها کدام یک سمت وزنه سنگین تر هستند اگر از خود من بپرسید لحظات سخت را بیشتر بخاطر می اورد شاید وزن کمتری دارند شاید هم در جبهه کم تعدادتری باشند ولی با تجهیزات سنگین تر درد بی امان تری را وارد می کنند
ت و ل د چهار حرف بیشتر نیست اما یک قاب بزرگ از زمان های دست رفته می باشد که حتی فرصت حسرت خوردن هم برایت باقی نمیزارد
آری این لحظات را دوست ندارم